نیوتن توی دستهای سیب

تنها ماهیهای مرده موافق جریان آب شنا میکنند

نیوتن توی دستهای سیب

تنها ماهیهای مرده موافق جریان آب شنا میکنند

عریان بودن،نخستین گام به سمت انسان بودن است.



سوال:آیا جهان آرام خواهد گرفت؟


ساعت و زمین چرخیدیند و چرخیدند و رسیدند و رسیدند به اولین عطسه ی اولین آدم، که ناقل ویروسهای ذهن بود در هوایی میان هشیاری و ناهشیاری معلق.آدم دور و بر خود را نگاهی انداخت و از دریچه ی تنگ و ترش خلسه ی سنگین خویش،از سنگ که اولین همراه او شده بود نشانی از چگونگی خود پرسید.شرح سنگ،شرح دشوار ازلی و ابدی ماتریال،بود که از سودای معنی و صرافت سیاله ی آب باز می آمد.سنگ گفت:پیش از تو صلب آکنده ی گیاه و من و چارپای حیران،پیشینه ی تو را به قدمت هر چیز پرتاب کرده بود و استغاثه ی زیست،تو را به نمودار رونده ی مدام چسبانده بود و جمعیت اشیا به حفره ها و لوله های جنسیت نیالوده بود.آدم که از هراس و هیمنه ی آرامکُش باد و آفتاب و درخت و رعد وبرق به سکون ذاتی سنگ پناه برده بود نگاهی به چنگال بازیافته ی خود انداخت و بر صورت سنگ اسم اعظمش را به نیت آقایی مضحک جهان،خراشید!

آدم گفت:"من عاقلم!"

و در همین خیال عبث،پیرامون خود را جهان نامید!جهان،فرزند نامشروع خیال دیگر-ساخته ی آدم شد و سنگی که اولین هم-صحبت آدم عاقل، در محیط زیست همیشگی اش شده بود، آدم را در میان کرختی معصومانه و البته عصیانگرانه اش تنها گذاشت تا از آن پس،ساعت و زمین،آدم را پی در پیِ ازدیاد ادراک،بچرخانند و بچرخانند!

آدم هر آنچه را که حس میکرد،جهان،نام گذاشت و بر آن شد که با عقل بزرگی که محیط پیرامونش به او بخشیده بود سر از راز ناگشوده ی باد و آفتاب و درخت و رعد و برق،در آورد.

آدم، باز هم به خودش گفت:"من عاقلم!

پیشینیان و پسینیانم را به سرانگشت تدبیر مغزی که در جمجمه ام تعبیه شده خواهم شناخت.میماند ناشناخته ها که برای آنکه به من آسیبی نرسانند باقدرتی که دارم در پیشگاه آنان پیشینیان خود را قربانی میکنم و دست به دامن نیرویشان خواهم شد تا مرا از گزند خویش مصون بدارند."

او در همین راستا قوانینی را وضع کرد تا به این ترتیب،نخستین مذاهب و ابتدایی ترین(و در عین حال انسانی ترین)پرستشگاههای زیستگاه آدم،بوسیله ی او و به هدف رهایی او از ترسی که از نا شناخته ها داشت بر روی محیطی که در ذهن آدم،زمین نام گرفته بود پدید آمد .واقعیتهای زیستی و عینیاتی که در پوست و گوشت و استخوانش مأوا داشت و به رقص و شادکامی اش می انجامید جای خود را به آرمانها و ذهنیات و ایده ها و تلقین هایی داد که مبشران اندوه او شدند.بافتنی های ذهن آدم،کلافهای سردرگمی شدند محاط بر ادامه ی او.

آدم-این جزء کوچک از هر آنچه که زاییده ی ذهن اوست-نمی دانست که اگر قدرت ذهن را از او بگیرند،شکلها به گونه ای دیگر در می آیند و شاید جهان، مفهومی انتزاعی در چشم او خواهد یافت.

نمیدانست که اگر او هم بر طبق گزاره ی مفروض،آرام بگیرد،آنچه که او جهانش نامیده است رقصان و پاکوبان راه ازلی خویش را خواهد پیمود...

 

"در کف هر یک اگر شمعی بدی

اختلاف از گفتشان بیرون شدی"

(ملای روم)


عریانی، شمع بشر بود.بشر،به محض آنکه لباسهایش را یکی یکی پوشید و زندگیش را بر شالوده ی لباسهایش پایه گذاشت،شمعی را که محیط پیرامونش به او هدیه داده بود خاموش کرد.ابلیس اسم دیگر پرومته بود و شمع را بادی که به سکون انجامید با خود برد.

حقیقتی که آبروی همه چیز بود کم کم ازدریچه ی تنگ مذهب گریخت.پیغمبران درونی جای خود را به پیغمبران بیرونی بخشیدند حقیقت بزرگ بدوی کوچک و کوچکتر شد تا اینکه سرانجام به هیات کالایی در آمد که سود بسیاری را عاید تاجران حقیقت فروش،میکرد.هر کسی که عابر کوچه ی بازار بود قیمتی بر روی حقیقت چسباند و قدمتی!

آه!ای مدینه ی فاضله ی موهوم!ای قیمتی ترین لباس بر قامت اَشکال و هندسه ها!به عریانی من حسد بورز!منِ لخت، در ادامه ی آدم چه میکنم؟در ادامه ی طبیعی همه ی چیزهایی که در زیستگاه من،جهان میشوند؟!عریانی ام تقلای بالارونده ی ذره ای در سنگ است.می بینی ام؟!چه بی هوا و چه بی زمین راه میروم در جایی که یگانه است...جهانی که یگانه است...که همین است...که راه میرود...


این غزل را در روز بزرگداشت حافظ، در حافظیه خواندم.اگر برای عده ای از مخاطبین محترم، این پست تکراری ست پوزش میخواهم:


پرده ی اول:

 

زمین یخزده و آسمان رنگ پریده

دلت خوش است به این چیدمان رنگ پریده

 

خمار و گیج و عزب،مردهای سر به گریبان

خراب و خسته و بی لب زنان رنگ پریده

 

تمام سهم تو از جبر روزگار، همین شد-

که زندگی بکنی در جهان رنگ پریده-

 

که بعد نفله شود از گرسنگی سگ چشمت-

در آرزوی دوتا استخوان رنگ پریده

 

که بعد مثل دوتا گوسفند ماده بسوزد-

دلت به حال سگ نیمه جان رنگ پریده

 

گرسنه باش و بیا صرف کن کپک زدگی را

بریز در شکم سفره نان رنگ پریده

 

پرده ی دوم:

 

بسیج مردم مستضعف و مرام چریکی...

دلت خوش است به این آرمان رنگ پریده

 

دلت خوش است به "بیدار-باش" گفتن ارشد-

میان وحشت این پادگان رنگ پریده

 

دلت خوش است به اینکه نماز صبح،بخوانی...

دلت خوش است به بانگ اذان رنگ پریده

 

سکون حادثه در ذهن مرگ،کن فیکون شد

که زیر و رو بشود ورزقان رنگ پریده

 

نشست روی لبم لب به لابلای لبم زد

لب پریده ی یک استکان رنگ پریده

 

بمیر پشت هیاهوی یک مولف مرده

بمیر از وسط داستان رنگ پریده

 

پرده سوم:

 

بپیچ دور تنم لایه های سرخ کفن را

بریز در دهنم شوکران رنگ پریده

 

ولی بفهم که یک شب در آرزوی رهایی-

خروش می کند آتشفشان رنگ پریده...

 

با احترام - محمد قائدی


الف)

سبز تویی که سبز میخواهم...

"لورکا"


نفس کشیدن خوب است. مثل زندگی کردن...مثل رقصیدن...مثل آزادی محض یک ماهی در حافظه ی بیتاب اقیانوس...مثل سبزینه ی ناچار گیاه...حرکت در امتداد شادی و سرود،از نقطه ای به نقطه ای و از سطری به سطری کمال آدمیزادی ست.و این حرکت،مدام که میشود روحی میشود در سنگ.

جنگلی بود آنسوی حواس جهان...پر از شکل باران و آتش...لبالب از قوافی محض یک غزل خیس...حضور تکیده ی دامون، شعور محتوم جنگل را به حاشیه برده بود.سبزاسبز بیشه اما آبستن جیغ بنفش جنگلی شد در متن اوقات. صدا برازنده ی جنگل بود. بدان و آگاه باش که صدا لباسی بر قامت لال گونگی اشیا خواهد شد و در تکاپوی شامه ی منتظر برگ، باد از هیاهوی سمت ها خواهد گریخت. همانگونه که آفتاب، جنگلی دیگر است در آغوش زمینی که به آسمان می ماند و اینچنین که به نگاه، می آید ذره ای ست گریزان از تنیدگیِ بی انجام شب.درها به قفلی بی شکل، تن داده بودند که به ازای هر قفل، کلیدی از دستی گریخت.کلیدی اما در جمجمه ی سیال جهان به نگاه آمد و درها شکل گرفتند و پنجره ها دریچه ی شادی بودند و شراب و آزادی...

ب)

مرغی گشتم
چشم او از یگانگی
پر او از همیشگی
در هوای بی چگونگی می پریدم...

"بایزید بسطامی"


دوگانه ها مبشّران فاصله هایند و در نهایتی مأیوس تلّی خاکسترند بر اجسام مغضوبین زمین!...زن و مرد، کفر و دین، خیر و شر، خوب و بد، سیاه و سفید، وزن و بی وزنی و...مبشّران فاصله ها مکلّف یا موظّف اند که گلّه های انسانی را مخیّر کنند به انتخابی جبری! میان هر دوگانه ی منحوس. گلّه های انسانی نمیدانند که شریان خاک، چیزی اضافه بر آن چیزهای که می نمایاند نخواهد داشت و ارادتمندان آستانه ی آسمان، به اسلوبی اندیشه ناک اند که بی ضرورت، بر درگاه خود نهاده اند. انسان، بی سمت، به جهان می آید، بی قبله و بی رنگ. سمت او زیباگونگی محض است و شکل او رهایی تمام. موسیقی همه چیز را میشنود و پیشانی به خاک، آلوده نمی کند. پالوده ی الفباست. پنهان در کلمه ای که نزد خدا بود (و خدا بود).

آینه را چگونه می بینی رفیق؟! خالی یا پر؟! اما واقعیت آن است که آینه پر از هیچ است.آینه تنها و تنها نمایانده است و هیچ!پر از رنگ است اما در عین حال بیرنگ است!چند گانه است اما در عین حال یگانه است!

میرویم و در طواف جهان، محو می شویم. از آبروی جهان که گذشتیم به آبروی خود میرسیم که ما را میبرد به آبهایی که به جوی پیوسته اند. از قاب رفتگانمان که با سلطان خیالمان رد شویم به دایره ای میرسیم نیلی رنگ، که به حجمی نامرئی می ماند محاط بر ازلیت و ابدیت. راه، علامت یگانگی است. چرخه ی بی اعداد زمان را روی مچ ات ببند و و ساعتت را به وقت نیمروز کوک کن.از خواب که پریدی خورشیدی میشوی معلق در پیراهنت.سنگ زمین را به سینه میزنی و در بُعدی مختار، به تجربه ای میرسی که قابل وصف  نیست...ارگاسم...



..............................................

 

با دو غزل، این پست را به پایان می برم :

 

غزل یکم:


 دوران سنگ، مغزِ مدرنیته را گرفت

پیشامدرن، در سر تاریخ، پا گرفت

 

از آن به بعد،نوع بشر روی خاک خیس

 

هی می دوند مثل شکار از شکارچی

هی میکنند فکر فرار از شکارچی

 

امسال هم به گفته ی رمّال های شهر

پر می شود دوباره بهار از شکارچی

 

در افت و خیز ثانیه ها پا گرفته است

یک وحشت تمام-عیار از شکارچی

 

مردی پناه برد به سجاده های وهم

مردی پناه برد به غار از شکارچی

 

لعنت بر این معامله ی بی موازنه:

از ما تحمّل است و فشار از شکارچی

 

در جای جای جنگل بی ریشه ای که هست

ثبت است جمله های قصار از شکارچی

مصراع زیر ترجمه ی حرف جنگل است:

(از ما سر است و چوبه ی دار از شکارچی)

از این به بعد...

ما و خدایان کاسه لیس...

 

غزل دوم:


 یک مرد، بی رمق شد و خوابید یک مرد، گفت ساعت چند است؟!

ساعت نداشت شاعر و خندید...[یعنی جهان به قاعده بند است!]

 

راحت کنم خیال شما را این متن شاعرانه ی غمگین

انکار عود و چنگ و شراب است انکار خال و زلف و کمند است

 

حرفی نمانده تا که بگویم شعری نمانده تا بسرایم...

وقتی که شعر از نظر خلق، یک مشت حرف مفت و چرند است

 

بیرون که رفت حاشیه از متن، سنگر گرفت دشمن فرضی

پشت جنون آنی این شهر[شهری که تنگ و خسته کننده ست]

 

[یک شهر بی حواس مخنث یک شهر بی پرنده که در آن-

هر کس که زنده است و نمرده مصداق کودتای خزنده ست...]

 

من کشف کرده ام که پرنده می ترسد از پریدن و رفتن

من کشف کرده ام که در این شهر هر شب، غذا کبابِ پرنده ست

 

زن مُرد و مَرد، از نفس افتاد- کودک روانه شد که بمیرد

شاعر، به طرز مسخره ای مُرد[به به! جهان چه قاعده مند است]

 

دنیا مکان سهمیه بندی ست[او بیشتر،تو کمتر و من هیچ!!]

ما با همیم و بهره ی ما از- این شهر- طعنه های گزنده ست!

 

از خواب خود اگرچه پریدیم - ماها ولی پرنده نبودیم

بخت سفیدمان چه سیاه است بخت سیاهمان چه بلند است

 

این بازی مخرب ناچار جنگ است و سخت و نرم ندارد

مثل همیشه آخر این جنگ هر کس که باخته ست برنده ست!

این شعر، بیت آخر خود را تقدیم میکند به کسی که-

از شاعر تکیده ی این شعر پرسیده بود ساعت چند است؟!


 

"محمد قائدی"