نیوتن توی دستهای سیب

تنها ماهیهای مرده موافق جریان آب شنا میکنند

نیوتن توی دستهای سیب

تنها ماهیهای مرده موافق جریان آب شنا میکنند


الف)

سبز تویی که سبز میخواهم...

"لورکا"


نفس کشیدن خوب است. مثل زندگی کردن...مثل رقصیدن...مثل آزادی محض یک ماهی در حافظه ی بیتاب اقیانوس...مثل سبزینه ی ناچار گیاه...حرکت در امتداد شادی و سرود،از نقطه ای به نقطه ای و از سطری به سطری کمال آدمیزادی ست.و این حرکت،مدام که میشود روحی میشود در سنگ.

جنگلی بود آنسوی حواس جهان...پر از شکل باران و آتش...لبالب از قوافی محض یک غزل خیس...حضور تکیده ی دامون، شعور محتوم جنگل را به حاشیه برده بود.سبزاسبز بیشه اما آبستن جیغ بنفش جنگلی شد در متن اوقات. صدا برازنده ی جنگل بود. بدان و آگاه باش که صدا لباسی بر قامت لال گونگی اشیا خواهد شد و در تکاپوی شامه ی منتظر برگ، باد از هیاهوی سمت ها خواهد گریخت. همانگونه که آفتاب، جنگلی دیگر است در آغوش زمینی که به آسمان می ماند و اینچنین که به نگاه، می آید ذره ای ست گریزان از تنیدگیِ بی انجام شب.درها به قفلی بی شکل، تن داده بودند که به ازای هر قفل، کلیدی از دستی گریخت.کلیدی اما در جمجمه ی سیال جهان به نگاه آمد و درها شکل گرفتند و پنجره ها دریچه ی شادی بودند و شراب و آزادی...

ب)

مرغی گشتم
چشم او از یگانگی
پر او از همیشگی
در هوای بی چگونگی می پریدم...

"بایزید بسطامی"


دوگانه ها مبشّران فاصله هایند و در نهایتی مأیوس تلّی خاکسترند بر اجسام مغضوبین زمین!...زن و مرد، کفر و دین، خیر و شر، خوب و بد، سیاه و سفید، وزن و بی وزنی و...مبشّران فاصله ها مکلّف یا موظّف اند که گلّه های انسانی را مخیّر کنند به انتخابی جبری! میان هر دوگانه ی منحوس. گلّه های انسانی نمیدانند که شریان خاک، چیزی اضافه بر آن چیزهای که می نمایاند نخواهد داشت و ارادتمندان آستانه ی آسمان، به اسلوبی اندیشه ناک اند که بی ضرورت، بر درگاه خود نهاده اند. انسان، بی سمت، به جهان می آید، بی قبله و بی رنگ. سمت او زیباگونگی محض است و شکل او رهایی تمام. موسیقی همه چیز را میشنود و پیشانی به خاک، آلوده نمی کند. پالوده ی الفباست. پنهان در کلمه ای که نزد خدا بود (و خدا بود).

آینه را چگونه می بینی رفیق؟! خالی یا پر؟! اما واقعیت آن است که آینه پر از هیچ است.آینه تنها و تنها نمایانده است و هیچ!پر از رنگ است اما در عین حال بیرنگ است!چند گانه است اما در عین حال یگانه است!

میرویم و در طواف جهان، محو می شویم. از آبروی جهان که گذشتیم به آبروی خود میرسیم که ما را میبرد به آبهایی که به جوی پیوسته اند. از قاب رفتگانمان که با سلطان خیالمان رد شویم به دایره ای میرسیم نیلی رنگ، که به حجمی نامرئی می ماند محاط بر ازلیت و ابدیت. راه، علامت یگانگی است. چرخه ی بی اعداد زمان را روی مچ ات ببند و و ساعتت را به وقت نیمروز کوک کن.از خواب که پریدی خورشیدی میشوی معلق در پیراهنت.سنگ زمین را به سینه میزنی و در بُعدی مختار، به تجربه ای میرسی که قابل وصف  نیست...ارگاسم...



..............................................

 

با دو غزل، این پست را به پایان می برم :

 

غزل یکم:


 دوران سنگ، مغزِ مدرنیته را گرفت

پیشامدرن، در سر تاریخ، پا گرفت

 

از آن به بعد،نوع بشر روی خاک خیس

 

هی می دوند مثل شکار از شکارچی

هی میکنند فکر فرار از شکارچی

 

امسال هم به گفته ی رمّال های شهر

پر می شود دوباره بهار از شکارچی

 

در افت و خیز ثانیه ها پا گرفته است

یک وحشت تمام-عیار از شکارچی

 

مردی پناه برد به سجاده های وهم

مردی پناه برد به غار از شکارچی

 

لعنت بر این معامله ی بی موازنه:

از ما تحمّل است و فشار از شکارچی

 

در جای جای جنگل بی ریشه ای که هست

ثبت است جمله های قصار از شکارچی

مصراع زیر ترجمه ی حرف جنگل است:

(از ما سر است و چوبه ی دار از شکارچی)

از این به بعد...

ما و خدایان کاسه لیس...

 

غزل دوم:


 یک مرد، بی رمق شد و خوابید یک مرد، گفت ساعت چند است؟!

ساعت نداشت شاعر و خندید...[یعنی جهان به قاعده بند است!]

 

راحت کنم خیال شما را این متن شاعرانه ی غمگین

انکار عود و چنگ و شراب است انکار خال و زلف و کمند است

 

حرفی نمانده تا که بگویم شعری نمانده تا بسرایم...

وقتی که شعر از نظر خلق، یک مشت حرف مفت و چرند است

 

بیرون که رفت حاشیه از متن، سنگر گرفت دشمن فرضی

پشت جنون آنی این شهر[شهری که تنگ و خسته کننده ست]

 

[یک شهر بی حواس مخنث یک شهر بی پرنده که در آن-

هر کس که زنده است و نمرده مصداق کودتای خزنده ست...]

 

من کشف کرده ام که پرنده می ترسد از پریدن و رفتن

من کشف کرده ام که در این شهر هر شب، غذا کبابِ پرنده ست

 

زن مُرد و مَرد، از نفس افتاد- کودک روانه شد که بمیرد

شاعر، به طرز مسخره ای مُرد[به به! جهان چه قاعده مند است]

 

دنیا مکان سهمیه بندی ست[او بیشتر،تو کمتر و من هیچ!!]

ما با همیم و بهره ی ما از- این شهر- طعنه های گزنده ست!

 

از خواب خود اگرچه پریدیم - ماها ولی پرنده نبودیم

بخت سفیدمان چه سیاه است بخت سیاهمان چه بلند است

 

این بازی مخرب ناچار جنگ است و سخت و نرم ندارد

مثل همیشه آخر این جنگ هر کس که باخته ست برنده ست!

این شعر، بیت آخر خود را تقدیم میکند به کسی که-

از شاعر تکیده ی این شعر پرسیده بود ساعت چند است؟!


 

"محمد قائدی"

 

 

 

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد