نیوتن توی دستهای سیب

تنها ماهیهای مرده موافق جریان آب شنا میکنند

نیوتن توی دستهای سیب

تنها ماهیهای مرده موافق جریان آب شنا میکنند

سبحانی ما اعظم شأنی...

(بایزید بسطامی)


سایه و روشن اجسام هنوز بر زمین ریخته بود که صدای خروس از آمدن صبحی به بزرگی من خبر میداد.جهان پر از درخت بود.پر از شکوه شکفته ی قناری در ثقل ساعت. پر از صدای تو که از ژرفای دانه های انار میگفتی و لیمو و رنگ بلوند ثانیه های خسته را بزرگوارانه به سبزنای بی قرار چگونگی ات میدوختی. دفتر بی برگ جهان، اراده ی خاکستری مردی بود که به آفرینش خود از زمین،شک داشت.چراغ های روشن بر دیوار آویختند.سرود جاودانه ی شبحی سبز،ایمان باد را قلقلک داد و تکاپوی معجزه ای بی نقص،فلسفه ام را در تقلای چیزی انداخت که در ظرافت نیلوفرانه ی باران پیدا بود.

و بی گونه و بی نقاب، من بودم در تناهی الوهیت حروف.شعری محض،رایج در قوافیِ جهان.در همه جایِ "هست". در همه چیزِ چیزها.و کلمه هر چه بود در مشت های کوه پنهان بود و کوه هر چه بود در چاله های زیست جریان داشت و زیست هر چه بود من بودم و اراده ی معطوف به فلسفه ای که شعر را به مثابه رگهای شراب، در جویبار جانم شنا می کرد.

بی گونه و بی نقاب،در حفره های هوا پریدم به یکبارگیِ خوابی که در نگاه درشت ماه.سیراب از صراحت خود،از اکسیژنِ مداومِ آغوش پرنده ای که تو بودی و من بودم و خدا بود...

 

To Be Or Not To Be.Thats Problem

(William Shakespeare)

 

کنار برکه ی شب، ماهیگیری هم عالمی دارد.با این باور که هر ماهی ستاره ای ست که در انحنای خوشایند اشیا بالغ میشود.پا به پای تو زیر شیروانیِ مهتاب،قلابم را در انعکاس چیزها رها میکنم.ستاره ای به قلاب گره میخورد و تو میگویی:"رهایش کن!شاید این ستاره آخرین حرف، در گوش اینهمه چیز، باشد.و من که لبخنده ی وسیعِ همه چیز را در تکاپوی لبهای نازک تو میبینم چه شادان ستاره را به هوا پرتاب میکنم.زیستنی ترین بُعد من تو بودی ای هنوزِ بی تکرار! ای همیشه ی بی بدیل!ای گستره ی تنپوش جهان،پیرامون عریانیِ من!با توام....ای من!

سنگ ها را در تراکم خاموش جنگل رها میکنم و تو میگویی:"گوش کن! صدایی می آید.میشنوی؟!"به عمق ورطه ی هوا فرو میروم و صدای تو را میشنوم که میگویی:"ارباب کلمات در شعور مسجل من زانو زده است.میبینی؟!"

و من...میبینم...

 

جخ/امروز از مادر نزاده ام/عمر جهانی بر من گذشته است...

(شاملو)

 

من متعلق به سالیان سال، بودم. به رگه های گیاه در فلسفه ی پلنگ. به گَرده ی معلّق گلها در ماده گیِ باد . اکتشاف نرینه ی شعرم را به تو چشم دوختم که حافظه ی لختِ عرفانِ صریحِ درخت بودی در جمجمه ی خاک. تو اما فراتر از هیمنه ی جهان، زبان سرخی بودی که از (هزار- تو) ییِ من، کوزه سبزی برداشت سرریز از شرابی هفت ساله که نوشانوش میشدیم از آفتاب و غزل.

دسته ی اقاقی ها را مرتب میکنم و آبپاش را برمیدارم و گلبرگهای ظریفشان را نم نم، خیس میکنم.تو پشت سرم ایستاده ای و در غوغای خلسه ی من به شانه هایم دست میکشی .پریشانیِ موهایم را لمس میکنی تا شور شیرین چشمم را پلک بزنم در آغوش تویی که غزل بودی و آفتاب.

از تعمید گوارای خود، شاعرانه برگشتم تا اشاره ی سنگها را در تلاطم منظومه های بی خورشید، وانهاده باشم.به یکبارگیِ حرف،در نهایتِ خویش فرو رفتم تا تو در من مکرّر باشی.ای شطحِ ناگهان! ای عطر شبانه ی هوا در ریه ی درخت!در من بپیچ!

سبز که باشی همه چیز، خوب است.مثل برگ های درخت خرمالویی که حتا برف هم که رویشان نشسته باشد با اولین تابش آفتاب، چشمان گنجشکهای خانه را رنگ آمیزی میکنند.سبز که باشی پشت تمام سنگها اسمت را جا میگذاری.

مکث میکنی در حافظه ی خزه ها و بوی خیس گیاه در تنت ته نشین میشود.داشتم فکر میکردم به تقارن دو سایه آنسوی هیاهوی شکل.تو خالق شعرهای من بودی.اعتبار دانایی من.من هوش ستاره ها را نوشیده ام.هوش جهان را زیر دندانهایم مزمزه کرده ام و خوب یادم می آید که آبتنی با تو در دریای هوش، چگونه مرا به ابدیت گره زد.

سبز که باشی اسم همه چیز، درخت است.حتا اسم باد.حتا اسم ساعتی که روی مچ تاریخ،خوابیده است.برکه ها عکس تو را قاب گرفتند و زمین،نیلوفرانه دور تو می گردد.تمام آبهای جهان، انعکاس مشتهای تو بود...ای جنگل!ای قافیه ی قصیده ی زمان!سبز که باشی...همه چیز خوب است...

 

ساقی بنوش آن جام می یرلی یلی یرلی یلی

مطرب بگو باواز نی یرلی یلی یرلی یلی

 

"مولوی بلخی"

 

 

تو اما من بودی...تمام من...نگاره ی تمام نمای زیست.تو اقامت دلخواهِ نفَس در شامه ی منی.در لُختی لحظه هایم پهن میشوم.در ابر و باد خوش تراشِ ذهنم حالا تویی و هیچ!سیال، در قیامت موهات، صورتم را به لطافت لبخندت میکشم.

ساعتم بوی خاک باران خورده میدهد و دریا دلالت ما بود.چه خوب که تو آیینه ای برای همیشه های هنوزی...و هنوز در صرافت زمان،آیینه ها به تو میپیوندند.اسمت را که میگویم من در تنم رها میشود به سمت ثانیه های روان.و روان روان میشوم در التهاب قدم.راه شاید اولین و آخرین مقصد ما خواهد بود.ای من در التهاب تن!

 

و اینک غزلی برای تو که منی...

 

همراه...

 

همسر...

 

و

 

همسفر لحظه هایم که آشفتگی های مرا بزرگوارانه بر دوش میکشی...متبرک باد نامت...

 

………………………

 

می شد که در تن تو تصور کرد یک شهر را به وسعت آزادی

شهری که امتداد خیابان هاش می رفت تا نهایت آزادی

 

شهری شبیه کوه،غرور انگیز- شهری شبیه باد، تلاطم زا!

شهری که بند بند وجودم را سوزاند در حرارت آزادی

 

لبخندهای سبز تو شیرین است طعم انار سرخ تو شیرین تر

باید دهان داغ تو را نوشید هر روز رأس ساعت آزادی

 

محراب مسجد تن زیبایت آنقدر دیدنی ست که انگاری-

در مسجد تن تو نمازی خوش برپاست با امامت آزادی

 

بی تو حضور مختصری بودم : تصویر یک حقیقتِ در زنجیر

اما به اتفاق تو افتادم توی لباس راحت آزادی...

 

در چشم تو نشانه ی آتش بود در چشم من تراکمی از باروت

در دست تو بشارت فریاد است...

در دست من علامت آزادی...

 

محمد قائدی

تأمّل


کاشکی یکبارگی نادانی شدمی..."عین القضات"

روزگار بلند جهان را به آرامی در ساعتی شماطه دار مخفی میکنیم بی آنکه اعداد،در فرسایش سالهای بی باران، دایره ی وقت را ترک گفته باشند.حالا مشتی خاک که بوی تعفّن آدمیزاد گرفته را در آینه های تو در توی دالان هایی میپاشیم که راه، را به بعد گمشده هدایت میکنند.

چه مزخرف همه ی راهها اما به سمتی که هیچ احدالناسی نمیداند کجاست میرسند.چه 2012 مسخره ای است.مایا ها این را بهتر از همه ی اجداد بشر فرزانه فهمیدند.چه معصومانه زیر همه ی کاسه ها نیم کاسه ای ست.چه بی شرمانه فلسفه هایی که بافتیم به صفر رسیدند.چه وحشتناک شعرهایی که گفتیم در هیاهوی مارش های نظامی آنسوی دیوار های راه راه،به گا رفتند.سطر های گیج، زیر ساطور های ساده ی تیز چه بی تفاوت وادادند.

 

معلومم شد که هیچ معلوم نشد"خیام"

پروفسور داوکینز،در یکی از سخنرانی های علمی اش گفته است برای اینکه بدانید نوع بشر چه اندازه نسبت به جهان بزرگ،علم و آگاهی دارد،کافیست به آسمان بالای سرتان نگاهی بیاندازید!به راستی سهم بشر از جهان چیست؟از زمان، چطور؟آیا به راستی روایتها فرو ریخته اند؟آیا متون به طور مطلق کارکرد مطلوبی در جهت نمایی به انسان مدرن ایفا کرده اند؟آیا حجم سرسام آور اطلاعات و اخبار، نتیجه ای درخور برای ما داشته است؟آیا ایدئولوژی ها به پایان رسیده اند...(آیا ایدئولوژی ها به پایان نرسیده اند؟)

"زاهدان کاین جلوه در محراب و منبر میکنند" حرف حسابشان چیست؟آیا پای "استدلالیون" واقعن "چوبی" است؟جوابهای بسته بندی شده ی آماده میگویند:نمی دانیم!

 

زاهد می‌گفت کسب تقوا دین است‌
شیخ آینه بر کف که سلوک آیین است‌
دیوانه ی ما به رغم این بی‌خبران‌
عریان گردید و گفت مردی این است‌

"بیدل"

و جهان بر مدار آلت خویش مچرخد.بی گمان از میان اسم و عصمت،یک کدام به گه کشیده خواهد شد.سقوط سقط آمیزش آخرین برگ برنده ی ارواح خبیثه است.سوی چشمهای مبهوت به کدام نقطه خیره خواهد شد.سنگها از انهدام سایه ها میگویند.سگها از مقارنه ی نحس دو خورشید.رنگ های سکوت در بنفش های گند،مات میشوند...

 

قاف حرف آخر عشق است..."قیصر"

و البته حرف اول نام خانوادگی من.سیب هایم را میشویم و آنها را به عقربه های ساعتم آویزان میکنم.تو میگویی پس سیب های من؟کوزه ای نشانت میدهم پر از حرف،پر از کلمه، پر از نهایت آرزوهای خوب و تو میخندی.و تو در لباس من قایم میشوی.

سیب هایم را از ساعتم بیرون می آورم.حالا عقربه های وقت، را باد برده است.تو در من میپیچی.مثل بوی سیبی که در جاذبه ی تنت پیچیده.بی خیال هرچه فلسفه تو را بغل میکنم تا من هم بوی سیب بگیرم.

بی هیچ حکایت دیگری:


1)

حلقوم
حلقه می شود در حلق
این معلّق بی تن
تن به قاب نمی دهد

پوزخند قشنگی است جهان
در قاب!


2)

بادها در بادها خزیدند
قانون
در کتابِ بی جلد
بوی کاغذ میداد
.


3)

سنگها صُلب اند!
صُلب ها در کمرکشِ جریان، آب می شوند
و جهان(به تنهایی)
سَلب میشود از صُلب

اوقات
در سِفر پنجم
و کلمه
در فاصله ی فل سفه


4)
دور تند عقرب
تاوان عشق به زمان آخر موکول شد...
 
و در آخر، با پوزش از همه ی مخاطبانی که شاید این غزل را قبلن جایی خوانده یا از شخص من شنیده اند:
 
 

تاریخ ناتمام تکامل یک جنس بد به قیمت وحشت

اثبات ناگهانی یک هیچ در بُعد بی نهایت وحشت

از سمت بی تردّد کوچه در ذهن یک خدای مردّد

مردان کم تحمّل یک شهر مردند رأس ساعت وحشت


زن ها که با اشاره ی ابلیس استوره های وسوسه بودند

از خانه ها به کوچه پریدند در دستشان علامت وحشت


زنبیل های خسته ی بی دست توی صفی دراز نشستند

ارواح،راویان جهان اند نوبت به چیست؟![نوبت وحشت]


دستان بی تفاوت ابلیس مشغول آفرینش مرگ است

یعنی خدای زنده ی بی نقص ظاهر شده به هیأت وحشت


مثل فنر میان دو انگشت از هم به ارتجاع رسیدیم

توی صفی دراز نشستیم در انتظار رجعت وحشت


چشمان ورپریده ی یک شهر…تابوتهای ثابت و سیار...


این بود واقعیت وحشت...

این بود واقعیت وحشت...

 


                                                 

با احترام – محمد قائدی